بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی وبلاگنویس باشی، هزارجا هم که نوشتههایت را بنویسی باز دوست داری یکسری حرفها و نوشتهها را با مخاطبین وبلاگت به اشتراک بگذاری و آنها بخوانند و نظرشان را بگویند. دوست داری حداقل یکی از صدها اتفاقی که در اطرافت میافتد را در صفحهی مجازی که خودت را صاحبش میدانی ثبت کنی!
انگار بعضی نوشتهها علاوه بر اینکه در سررسید و دفترچه یادداشت ثبت میشوند باید تایپشان کرد و وبلاگ را با آنها به روز کرد. مدتی که وبلاگم داشت خاک میخورد، دوست داشتم از کتابی که در ماه محرم خواندم بنویسم، از اینکه از کی و چگونه با کتاب انس گرفتم، از دنیای کدری که میدیدم و یک عینک همه چیز را برام روشن و واضح کرد، از اینکه دوست ندارم مدام عینک روی صورتم باشه و یه جورایی از ضعیف شدن چشام ناراحتم:( ، بنویسم!
دوست داشتم از انصاف، از شعر و قرارهای شعری که با انار دل(اسمی که فاطمه بر روی یکی از دوستای خوبمون گذاشت و اسم منم گذاشت حریر دل) داریم و برای هم شعر میخوانیم، بنویسم!
دوست دارم از پدربزرگ و مادربزرگم که مدتیه خونمون هستند و خدا توفیق خدمت بهشون رو به خانواده ما داده و پدر و مادرم مثل پروانه به دور شمع وجودشون میگردند و چقدر این مدت از برکت وجودشون خونه و زندگیمون پر نور شده، بنویسم...
و از اینکه چقدر دلم کربلا میخواهد دوست دارم بنویسم...
حالا به جای نوشتن از همهی اینها میگم: آی آنهایی که اربعین با پای پیاده زائر کربلایید، التماس دعا...